در تمام فیلمهای جیلان حالت دوقطبیِ قدرتمندی حضور دارد که بلافاصله توجه هر تماشاگری را به خود جلب میکند. دو تمثالی که ظاهراً خصم همدیگرند تقریباً همیشه با هماند هرچند همزیستیشان در اغلب موارد مسالمتآمیز نیست. از یکسو، انفعال و در مقابل لحظههایی که شخصیتها با شدت و خشونت تمام احساسهای فروخوردهشان را بیرون میریزند. این دو قطب را گاهی درون شخصیتی واحد میبینیم، گاهی در رابطهی میانِ دو شخصیت متفاوت که تقدیرشان در قالب سنتزی انفصالی به هم گره خورده است، ترکیب دیالکتیکی غریبی که دو قطبِ تشکیلدهندهاش مانعةالجمع و گردنیامدنی و طاردِ همدیگرند، اما با اینحال پیشفرض همدیگرند و درون قابی واحد در هم قفل شدهاند. مثال بارز این حالت «رابطه»ی عیسی و بهار در فیلم اقلیمها است.
شاید بتوان گفت این وحدتِ خارق اجماع تصویری است از مخمصهی سیاست در جامعهی جهانگستر معاصر، جهانی که ویژگی اصلیاش تخاصمهای دروغین میان نیروهایی است که بهظاهر با هم خصومت و عداوت دارند اما بهواقع از همدیگر خوراک و مایهی حیات میگیرند، در واقع رابطهای زالووار با هم دارند، طفیلِ هستی یگدیگرند. شاهد ظهور نظامی ترا-سیاسی هستیم که در آن تنها تخاصم ساختاریِ قابلتصورْ میان راست و راستِ افراطی است، میان قدرتمدارانِ قدیم و خودکامگیهای جدید، میان تروریسم و جنگ با تروریسم، و نظایر اینها.
در جهانی به سر میبریم که بر مدار وارونهسازیها و تهیگردانیها میگردد، جهانِ شباهتهای کاذب، جهانی که در آن مکدونالدها میتوانند در کارزارهای ضد چاقی شرکت کنند و دیکتاتورها میتوانند مخالفان خود را متهم به فاشیستبودن کنند، شرکتهای خصوصی میتوانند مسئولیت امور دولتی و عمومی را به عهده بگیرند… و ماحصل ناگزیر همهی اینها؟ زبانِ اُروِلیِ اصلاحشده و ترمیمشدهای که بر مبنای ارجاع به خود دلالت میکند و حاکی از تجربهای عینی است ــ با جرح و تعدیلی ناگزیر در زبان اُروِل: «صلح جنگ است» و «جنگ صلح است».
در جهانی چنین بیگانه با اخلاق و انصاف، در جهانی چنین دریده و بیآزرم، فیلمسازان چگونه میتوانند سیاسی باشند؟ به یاد داشته باشیم که ژان بودریار در سالهای دههی هشتاد میلادی با نظر به همین بیآزرمی و هرزهدرآیی این سؤال غریب را مطرح کرد: «چرا مرکز تجارت جهانی باید دو برج داشته باشد؟» برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی متوازیالسطوحهای کاملی بودند که سطحهای هموارشان کاری نمیکرد جز بازتابیدن تصویر سطحهای آن دیگری در آینهی خود و اثبات بلاموضوع شدنِ تمایزها و تقابلها در «پایانِ تاریخ».
مرکز تجارت جهانی با برچیدن تفاوتهایی که سیاست بر مبنای آنها بنا میشود نمادی از ترا-سیاست شد، نظامی بیآزرم و هرزهدرا که در آن دیگر نشانی از قطبهای دیالکتیکی نیست، نظامی مبتنی بر شباهتهای کاذب که در آن افعالی که از بازیگران عرصهی سیاست سر میزند بدون آنکه نتیجهی معینی داشته باشند در ازدحام نشانهها و تصویرهای بیتفاوت محو میشوند. در نتیجه، در نظم تراسیاسی موجود ما نهتنها از دنیای واقعی محروم میشویم ــ عصر ما نهتنها عصر «مابعدِ حقیقت» است ــ بلکه از دنیای داستان هم بیبهره میمانیم ــ دیگر نمیتوانیم امکان متفاوتدیدنِ امور را در جهانی تخیل کنیم که در آن تمام جنگها و گریزهامان درون قابی زندانی میشوند که در آن نیروهای مخالف و متخاصم زیر نشان تخاصمی آشتیناپذیر طفیلِ هستیِ همدیگرند.
فیلمهای نوری بیلگه جیلان وصفی موجز از این مخمصهی سیاسی-تاریخی به دست میدهد. فیلمهای او آستانهها را میکاوند، ناهمخوانیها را میجویند و تعلیق و هول و ولا و پا در هواییها را نگاه میدارند ــ هیچ راه آسان و همواری برای برونشد از این ظلمات و رهایی از قاب و چهارچوبی که به تصویر میکشند نشان نمیدهند. برعکس، بیشتر شخصیتهای فیلمهای جیلان دچار انفعالی خواریآور مینمایند و انگار به بیخویشتنی و خودباختگی خویش آگاهی دارند.
به این قرار، ایشان هرگز نمیتوانند دست به افعالی تراژیک بزنند و نه میتوانند هرگز با حقیقت روی در روی شوند یا به هیچ ترتیبی وفاداری نشان دهند. راستش اگر هیچ جنبهی تراژیکی در شخصیتهای مبتلا به نیهیلیسم انفعالیِ جیلان بتوان یافت، آن جنبه چیزی نیست جز نبود تجربهی تراژدی. از این حیث، میتوان دیگر شخصیتهای تاریخ تراژدی را به یاد آورد، شخصیتی مثل هملت. بهزعم کارل اشمیت، شخصیت هملت آنجا تراژیک میشود که او «نمیتواند تصمیم بگیرد تا دست به عمل بزند». از نظر اشمیت، هملت نمونهی تمامعیار تمثالی غیرسیاسی است و به این اعتبار الگوی کاملِ فاعلیت سیاسی در دنیای مدرن.
از این منظر بهراحتی میتوان ادعا کرد شخصیتهای منفعل فیلمهای جیلان مصادیق بارز غیرسیاسی بودناند. البته این ادعا فقط به شرطی موجه است که سیاست را خلاصه کنیم در تصمیمگرایی ــ همان پروژهی اشمیت که معتقد است اساس سیاست را تصمیم و تمایز قاطع دوست و دشمن تعیین میکند. با اینهمه، راههای دیگری هم برای نظرکردن به سیاست وجود دارد ــ یعنی راهی که هملت میپیماید و سیاستِ هملت. برای مثال میتوان به قرائت نیچه از هملت رجوع کرد که هملت را با مرد دیونوسوسی مقایسه میکند.
هملت و مرد دیونوسوسی طبق تفسیر نیچه عاقبت به ماهیت حقیقی چیزها ره یافتهاند ــ ایشان سرشت راستین چیزها را دریافته و ادراک کردهاند اما دست زدن به عمل آزارشان میدهد. چرا؟ چون میدانند که ایشان نمیتوانند ماهیت ابدیِ چیزها را تغییر دهند؛ زمان به استخوانی میماند که دررفته است و شرمآور یا خندهآور مییابند وقتی از ایشان میخواهند استخوان زمان را جا بیندازند و زمانهای را که از بنیاد بیسامان است بسامان گردانند. دانایی قاتل عمل است. برای آنکه دست به عمل بزنیم نیاز به حجاب توهم داریم. همینکه پردهی پندار کنار میرود دیگر توانی برای عمل نمیماند ــ این درسی است که هملت میدهد.
مدرسهی هنر و ادبیات بیدار، با همکاری متخصصان و هنرمندان فعالیت خود را از پاییز ۱۳۹۸ آغاز نموده.
۱۴۰۲ © تمامی حقوق متعلق به مدرسه بیدار میباشد
توسعه و اجرا الگر استودیو × طراحی استودیو انقلاب